چشم زخم به کسی رساندن، با چشم شور به کسی نظر کردن و به او آسیب رساندن بستن و باز کردن پلک ها، اشاره کردن با چشم ترس و بیم داشتن، بیمناک بودن از کسی یا چیزی برای مثال دوخته بر دیده از این ناکسان / کاهل نظر چشم زنند از خسان (امیرخسرو)
چشم زخم به کسی رساندن، با چشم شور به کسی نظر کردن و به او آسیب رساندن بستن و باز کردن پلک ها، اشاره کردن با چشم ترس و بیم داشتن، بیمناک بودن از کسی یا چیزی برای مِثال دوخته بر دیده از این ناکسان / کاهْل نظر چشم زنند از خسان (امیرخسرو)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع چهارمحال اصفهان است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد که در 15 هزارگزی شمال شهرکرد و 3 هزارگزی راه پل زمانخان به سامان واقع است. دامنۀ کوه و هوایش معتدل است و 233تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش برنج و غلات وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع چهارمحال اصفهان است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد که در 15 هزارگزی شمال شهرکرد و 3 هزارگزی راه پل زمانخان به سامان واقع است. دامنۀ کوه و هوایش معتدل است و 233تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش برنج و غلات وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
رفتن. شدن. قدم زدن. راه پیمودن. قطع و طی طریق کردن. بریدن راه: طعن، گام زدن اسب و نیکو رفتن آن چون عنان را بکشی. (منتهی الارب) : خنیده به هر جای و شیداسب نام نزد جز به نیکی به هر جای گام. فردوسی. ستاره شمر گفت بهرام را که در چهارشنبه مزن گام را. فردوسی. سوی خیمۀ دخت افراسیاب [منیژه] پیاده همی گام زد [بیژن] با شتاب. فردوسی. ورا کندرو خواندندی بنام به کندی زدی پیش بیداد گام. فردوسی. همی زد میان سپه پیل گام ابا رنگ زرین و زرین ستام. فردوسی. چو بشنید دایه ز دختر [منیژه] پیام سبک رفت [نزد بیژن] و میزد به ره تیز گام. فردوسی. چون رسولانش ده گام بتعجیل زنند قیصر از تخت فروگردد و خاقان از گاه. عنصری. اگر گامی زدم در کامرانی جوان بودم چنین باشد جوانی. نظامی. چنانش درنورد آرد سرانجام که نتواند زدن فکرت در آن گام. نظامی. از بیم هلاک آن دد و دام کس بر در آن حرم نزد گام. نظامی. من که چون کژدم ندارم چشم و نی پایم چو مار چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن ؟ خاقانی. عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 236). عقل چون جبریل گوید احمدا گر یکی گامی زنم سوزد مرا. مولوی
رفتن. شدن. قدم زدن. راه پیمودن. قطع و طی طریق کردن. بریدن راه: طعن، گام زدن اسب و نیکو رفتن آن چون عنان را بکشی. (منتهی الارب) : خنیده به هر جای و شیداسب نام نزد جز به نیکی به هر جای گام. فردوسی. ستاره شمر گفت بهرام را که در چهارشنبه مزن گام را. فردوسی. سوی خیمۀ دخت افراسیاب [منیژه] پیاده همی گام زد [بیژن] با شتاب. فردوسی. ورا کندرو خواندندی بنام به کندی زدی پیش بیداد گام. فردوسی. همی زد میان سپه پیل گام ابا رنگ زرین و زرین ستام. فردوسی. چو بشنید دایه ز دختر [منیژه] پیام سبک رفت [نزد بیژن] و میزد به ره تیز گام. فردوسی. چون رسولانش ده گام بتعجیل زنند قیصر از تخت فروگردد و خاقان از گاه. عنصری. اگر گامی زدم در کامرانی جوان بودم چنین باشد جوانی. نظامی. چنانش درنورد آرد سرانجام که نتواند زدن فکرت در آن گام. نظامی. از بیم هلاک آن دد و دام کس بر در آن حرم نزد گام. نظامی. من که چون کژدم ندارم چشم و نی پایم چو مار چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن ؟ خاقانی. عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 236). عقل چون جبریل گوید احمدا گر یکی گامی زنم سوزد مرا. مولوی
مقابل بدزین (در صفت اسب)، (یاداشت مؤلف)، اسبی که هنگام زین گذاشتن و سوار شدن رام و نرم است: رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راه جوی و سیل بر و کوهکن، منوچهری
مقابل بدزین (در صفت اسب)، (یاداشت مؤلف)، اسبی که هنگام زین گذاشتن و سوار شدن رام و نرم است: رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راه جوی و سیل بر و کوهکن، منوچهری
سرود گفتن. نغمه نواختن. تصنیف مخصوص را در دستگاههای موسیقی خواندن یا نواختن. شعری را با آهنگ خواندن یا بوسیلۀ یکی از آلات موسیقی نواختن: همه چامۀ رزم خسرو زدند زمان تا زمانی ره نو زدند. فردوسی
سرود گفتن. نغمه نواختن. تصنیف مخصوص را در دستگاههای موسیقی خواندن یا نواختن. شعری را با آهنگ خواندن یا بوسیلۀ یکی از آلات موسیقی نواختن: همه چامۀ رزم خسرو زدند زمان تا زمانی ره نو زدند. فردوسی
ساززن. موسیقی دان. آهنگ نواز. نغمه زن. آنکه سرود ونغمه در دستگاه موسیقی ساز کند و بوسیلۀ یکی از آلات موسیقی بنوازد یا بخواند. کسی که خواندن یا زدن نغمه و سرود را در دستگاههای موسیقی داند: بدان چامۀ زن گفت کای ماهروی بپرداز دل چامۀ شاه گوی. فردوسی
ساززن. موسیقی دان. آهنگ نواز. نغمه زن. آنکه سرود ونغمه در دستگاه موسیقی ساز کند و بوسیلۀ یکی از آلات موسیقی بنوازد یا بخواند. کسی که خواندن یا زدن نغمه و سرود را در دستگاههای موسیقی داند: بدان چامۀ زن گفت کای ماهروی بپرداز دل چامۀ شاه گوی. فردوسی
کنایه از بیدار بودن، ترسیدن و واهمه نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء). هراسیدن. (آنندراج). بیم داشتن و بیمناک بودن از کسی یا چیزی: دوخته بر دیده ازین ناکسان کاهل نظر چشم زنند از خسان. میر خسرو (از آنندراج). نخشبی چندخواب خواهی کرد چشم زن از هجوم عیاران. (از آنندراج). بباید چشم زد زآن شیر نخجیر که او چشمی نزداز ناوک تیر. ؟ (از آنندراج). بلبل مست گه صبح به نرگس میگفت که بخورباده و از باد صبا چشم مزن. ؟ (از آنندراج). ، ایما و اشاره کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی اشاره کردن بچشم. (آنندراج). چشمک زدن: نرگس شوخ نگاه تو به هر چشم زدن میکندچشم نمایی به غزالان ختن. سید اشرف (از آنندراج). برق را نیست جز ایمای تودر مد نظر میزند چشم که عمر گذران را دریاب. خان عالی (از آنندراج). رجوع به چشمک زدن شود، زمان اندک باشد که بعربی ’طرفهالعین’ خوانند. (برهان). کنایه از زمان بغایت اندک که طرفهالعین گویند. (آنندراج). زمان اندک یعنی طرفهالعین. (ناظم الاطباء). زمانی بقدر یک چشم بهم زدن: یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشم ترسم که نگاهی کند آگاه نباشم. ملاجامی متخلص ببهرام (از آنندراج). چونور باصره در عرض نیم چشم زدن زابتدای مسافت به انتها برود. شانی تکلو (ازآنندراج). ، چشم زخم زدن. (آنندراج). چشم زخم رسانیدن. (ناظم الاطباء). کسی یا چیزی را چشم بد زدن: خاکستر مرا ز حسد چشم میزنند پروانۀ مرا ز نظرها نهان بسوز. صائب (از آنندراج). ز خودبینی زدی آن چشم بر خویش که گرید بر سرش خونابۀریش. حکیم زلالی (از آنندراج). رجوع به چشم زخم زدن و چشم زد و چشم زده شود، شرم و حیا داشتن را نیز گویند. (برهان). شرم و حیا داشتن. (ناظم الاطباء) ، گردش چشم. (آنندراج). چشم برهم زدن. بستن و گشودن چشم: از بس که سست گشت تن مبتلا مرا سازد هوای چشم زدن توتیا مرا. (از آنندراج). ، بشوق و رغبت دیدن. (آنندراج). - چشم انتظار براه کسی زدن، کنایه است از چشم براه زدن و چشم براه داشتن. (از آنندراج). به انتظار کسی چشم براه دوختن: با غیرمیلی از ره دیگر گذشت یار تو چشم انتظار براه که میزنی ؟ محمدقلی میلی (از آنندراج)
کنایه از بیدار بودن، ترسیدن و واهمه نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء). هراسیدن. (آنندراج). بیم داشتن و بیمناک بودن از کسی یا چیزی: دوخته بر دیده ازین ناکسان کاهل نظر چشم زنند از خسان. میر خسرو (از آنندراج). نخشبی چندخواب خواهی کرد چشم زن از هجوم عیاران. (از آنندراج). بباید چشم زد زآن شیر نخجیر که او چشمی نزداز ناوک تیر. ؟ (از آنندراج). بلبل مست گه صبح به نرگس میگفت که بخورباده و از باد صبا چشم مزن. ؟ (از آنندراج). ، ایما و اشاره کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی اشاره کردن بچشم. (آنندراج). چشمک زدن: نرگس شوخ نگاه تو به هر چشم زدن میکندچشم نمایی به غزالان ختن. سید اشرف (از آنندراج). برق را نیست جز ایمای تودر مد نظر میزند چشم که عمر گذران را دریاب. خان عالی (از آنندراج). رجوع به چشمک زدن شود، زمان اندک باشد که بعربی ’طرفهالعین’ خوانند. (برهان). کنایه از زمان بغایت اندک که طرفهالعین گویند. (آنندراج). زمان اندک یعنی طرفهالعین. (ناظم الاطباء). زمانی بقدر یک چشم بهم زدن: یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشم ترسم که نگاهی کند آگاه نباشم. ملاجامی متخلص ببهرام (از آنندراج). چونور باصره در عرض نیم چشم زدن زابتدای مسافت به انتها برود. شانی تکلو (ازآنندراج). ، چشم زخم زدن. (آنندراج). چشم زخم رسانیدن. (ناظم الاطباء). کسی یا چیزی را چشم بد زدن: خاکستر مرا ز حسد چشم میزنند پروانۀ مرا ز نظرها نهان بسوز. صائب (از آنندراج). ز خودبینی زدی آن چشم بر خویش که گرید بر سرش خونابۀریش. حکیم زلالی (از آنندراج). رجوع به چشم زخم زدن و چشم زد و چشم زده شود، شرم و حیا داشتن را نیز گویند. (برهان). شرم و حیا داشتن. (ناظم الاطباء) ، گردش چشم. (آنندراج). چشم برهم زدن. بستن و گشودن چشم: از بس که سست گشت تن مبتلا مرا سازد هوای چشم زدن توتیا مرا. (از آنندراج). ، بشوق و رغبت دیدن. (آنندراج). - چشم انتظار براه کسی زدن، کنایه است از چشم براه زدن و چشم براه داشتن. (از آنندراج). به انتظار کسی چشم براه دوختن: با غیرمیلی از ره دیگر گذشت یار تو چشم انتظار براه که میزنی ؟ محمدقلی میلی (از آنندراج)
دریدن. پاره کردن. شکافتن: ره جیب جانها رفو میزند بنازم به چاکی که او میزند. ظهوری (از آنندراج). ، دریدن گریبان یا جامه در ماتمی از شدت اندوه و المی. دریدن لباس به نشانۀغم و اندوه عظیم یا ترس یا تظلم: نیکعهدی در زمین شد جامه از غم چاک زن کز زمان زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن. خاقانی. پس بدست خروش بر تن دهر چاک زن این قبای معلم را. خاقانی. گل روی تو دیده چاک زد جامۀ خویش. ظهیری (سندبادنامه ص 180). برفور جامه چاک زد و موی برکند. (سندبادنامه ص 73). جامه ها چاک زده خاک بر سر ریختند. (مجالس سعدی). چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم. حافظ
دریدن. پاره کردن. شکافتن: ره جیب جانها رفو میزند بنازم به چاکی که او میزند. ظهوری (از آنندراج). ، دریدن گریبان یا جامه در ماتمی از شدت اندوه و المی. دریدن لباس به نشانۀغم و اندوه عظیم یا ترس یا تظلم: نیکعهدی در زمین شد جامه از غم چاک زن کز زمان زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن. خاقانی. پس بدست خروش بر تن دهر چاک زن این قبای معلم را. خاقانی. گل روی تو دیده چاک زد جامۀ خویش. ظهیری (سندبادنامه ص 180). برفور جامه چاک زد و موی برکند. (سندبادنامه ص 73). جامه ها چاک زده خاک بر سر ریختند. (مجالس سعدی). چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم. حافظ